روزی شخص نانوایی مردی با لباس کهنه و فقیرانه ای را دید که به طرف مغازش میآید ، با خودش گفت حتما این فقیری است که می خواهد نانی را گدایی کند.
وقتی آن مرد رسید گفت نان تمام شده ، مرد از آنجا دور شد. دوست نانوا که آن مرد را از سر کوچه دیده بود به نانوا رسید و گفت او را شناختی؟
نانوا گفت نه ، حتما فقیری بود که نان مجانی می خاست و من به او گفتم نان تمام شده. دوست نانوا گفت وای بر تو ، آن مرد استاد و زاهد بزرگ شهر است!
نانوا تا فهمید به سمت زاهد دوید و گفت مرا ببخش که شما را نشناختم و از زاهد خواهش کرد که او را به شاگردی قبول کند. زاهد قبول نکرد ولی نانوا اصرار کرد که اگر مرا به شاگردی قبول کنی تمام شهر را نان مجانی دهم ، زاهد به خاطر شرطش او را قبول کرد.
روزی در کلاس درس نانوا از زاهد پرسید که ای شیخ ، جهنم کجاست؟ شیخ گفت :
"جهنم جایی است که تکه نانی را برای رضای خدا ندهند و شهری را برای رضای بنده ای نان دهند"