یکی از علمای ربّانی نقل میکرد: در ایّام طلبگی دوستی داشتم که ساعتی داشت و بسیار آن را دوست میداشت، همواره در یاد آن بود که گم نشود و آسیبی به آن نرسد، او بیمار شد و بر اثر بیماری آنچنان حالش بد شد که حالت احتضار و جان دادن پیدا کرد، در این میان یکی از علماء در آنجا حاضر بود و او را تلقین میداد و میگفت: بگو: «لاإله إلاّ اللّه» او در جواب میگفت: «نشکن نمی گویم».
ما تعجّب کردیم که چرا او به جای ذکر خدا، میگوید: نشکن نمی گویم، همچنان این معمّا برای ما بدون حلّ ماند، تا اینکه ... .