بینش 313

کیست مرا یاری کند...؟

بینش 313

کیست مرا یاری کند...؟

بینش 313

اگر با آمدن آفتاب از خواب بیدار شویم نمازمان قضاست...
اللهم عجل لولیک الفرج.

ظهور ؛ در جمجمه هاست نه در جمعه ها ... .

آخرین نظرات
نویسندگان

۳۸ مطلب با موضوع «دین و حکایت» ثبت شده است

۰۹
اسفند

چشمه

وَ مَنْ یتَّقِ اللَّهَ یجْعَلْ لَهُ مَخْرَجاً :و هر کس تقوای الهی پیشه کند، خداوند راه نجاتی برای او فراهم می‌کند (طلاق2)

حکیمی شاگردان خود را برای یک گردش تفریحی به کوهستان برده بود،

 بعد از پیاده‌ روی طولانی، همه خسته و تشنه در کنار چشمه‌ای نشستند و تصمیم گرفتند استراحت کنند،

حکیم به هر یک از آن‌ها لیوانی داد و از آن‌ها خواست قبل از نوشیدن آب یک مشت نمک درون لیوان بریزند،

شاگردان هم این کار را کردند ولی هیچ‌یک نتوانستند آب را بنوشند، چون خیلی شور شده بود،

سپس استاد مشتی نمک را داخل چشمه ریخت و از آن‌ها خواست از آب چشمه بنوشند وهمه از آب گوارای چشمه نوشیدند،

حکیم پرسید: آیا آب چشمه هم شور بود؟

همه گفتند: نه، آب بسیار خوش‌طعمی بود.

حکیم گفت: رنج‌هایی که در این دنیا برای شما در نظر گرفته شده است نیز همین مشت نمک است نه کمتر و نه بیشتر،

این بستگی به شما دارد که لیوان آب باشید و یا چشمه که بتوانید رنج‌ها را در خود حل کنید،

پس سعی کنید چشمه باشید تا بر رنج‌ها فایق آیید.

  • مجید حمیدی
۰۸
اسفند

مهربان باشید

روزی شخص نانوایی مردی با لباس کهنه و فقیرانه ای را دید که به طرف مغازش می‌آید ، با خودش گفت حتما این فقیری است که می خواهد نانی را گدایی کند.
وقتی آن مرد رسید گفت نان تمام شده ، مرد از آنجا دور شد. دوست نانوا که آن مرد را از سر کوچه دیده بود به نانوا رسید و گفت او را شناختی؟
نانوا گفت نه ، حتما فقیری بود که نان مجانی می خاست و من به او گفتم نان تمام شده. دوست نانوا گفت وای بر تو ، آن مرد استاد و زاهد بزرگ شهر است!
نانوا تا فهمید به سمت زاهد دوید و گفت مرا ببخش که شما را نشناختم و از زاهد خواهش کرد که او را به شاگردی قبول کند. زاهد قبول نکرد ولی نانوا اصرار کرد که اگر مرا به شاگردی قبول کنی تمام شهر را نان مجانی دهم ، زاهد به خاطر شرطش او را قبول کرد.
روزی در کلاس درس نانوا از زاهد پرسید که ای شیخ ، جهنم کجاست؟ شیخ گفت :

"جهنم جایی است که تکه نانی را برای رضای خدا ندهند و شهری را برای رضای بنده ای نان دهند"

  • مجید حمیدی
۰۷
اسفند

شادی


روایت دارد که امام صادق علیه السلام از شخصی پرسید : « مزاح هم می‌کنی؟» آن شخص گفت: نه. حضرت فرمودند: چرا؟ حتی دستور دادند که گاهی انسان یک مزاحی هم بکند. همه اش ، خشک نباشد. اما کم ، زیاد مزاح کردن ، تَذْهَبُ بِبَهاءِ المُؤمِن، قیمت مومن را می برد. آبروی مومن می رود. زیاد شوخی نکنید، اما گه گاهی عیب ندارد.

پیغمبر (ص) خرما می خورد و هسته های آن را جلوی امیرالمومنین (ع) می گذاشت. می خواست با امیرالمومنین شوخی کند و سر به سر امیرالمومنین (ع) بگذارد. بعد حضرت (ص) فرمودند: «یاعلی ، خرما خیلی خوردی!»

مثل بعضی ها که پرتغال می خورند و پوستش را آن طرف می گذارند. حضرت (ص) هم هسته های خرما را پیش امیرالمومنین (ع) گذاشت و فرمود: یاعلی ، خیلی خرما خوردی! امیرالمومنین (ع) هم بازاری بود ، جواب دادند: «یا رسول الله ، کسی خرما زیاد خورده است که خرما را با هسته های آن خورده.» چون جلوی پیغمبر (ص) هسته نبود.

حضرت علیه السلام فرمود: «خرما کسی خیلی خورده که آن را با هسته هایش خورده است. » شوخی می کردند. حتما نباید آدم مثل مربای آلو اخمو باشد.

یک قدری هم مزاح داشته باشید. اما حرف بیهوده نزنید. حرف لغو نزنید. آبروی کسی را نبرید.


منبع : کتاب بدیع الحکمة حکمت ۳۳ از مواعظ آیت الله مجتهدی تهرانۍ(ره)

  • مجید حمیدی
۰۷
اسفند

بهانه مهربونی


زن فرعون تصمیم گرفت که عوض شود ، و پسر نوح تصمیمی برای عوض شدن نداشت ...!

اولی همسر یک طغیانگر بود و دومی پسر یک پیامبر ...!!!

برای عوض شدن هیچ بهانه‌ای قابل قبول نیست این خودت هستی که تصمیم می‌گیری تا عوض شوی.

بعضی از چیزها دیر که شد ، بی‌فایده هستند مانند بوسیدن پیشانی عزیز از دست رفته‌ات .....

  • مجید حمیدی
۰۴
اسفند

مهربان باشیم


آیت الله مجتهدی تهرانی(ره): مواظب باشید عاق والدین نشوید و پدر و مادر نفرینتان نکنند و بگویند: "خدایا من از این فرزندم نمی گذرم" یک وقت خیره خیره به پدر و مادرتان نگاه نکنید. حالا پدرتان سر شما داد زده است، نباید کاری کنی. پدر حاج شیخ عباس قمی صاحب مفاتیح الجنان، پای منبر حاج شیخ غلامرضا نشسته بود. حاج شیخ غلامرضا داشت از روی کتابی که حاج شیخ عباس قمی نوشته بود، مسأله می گفت. پدر حاج شیخ عباس نمی دانست که این کتاب را پسرش نوشته و حاج شیخ عباس هم چیزی به او نگفته بود. حاج شیخ عباس آمد در گوش پدرش چیزی بگوید، ناگهان پدرش جلوی مردم سر او داد زد که "بیا و بنشین ببین حاج شیخ غلامرضا چه می گوید؟ بیا وبنشین و بفهم!" حاج شیخ عباس قمی به پدرش گفت:"پدر جان! دعا کن بفهمم" نگفت این کتاب را من خودم نوشتم، نرفت به مادرش بگوید پدرم جلوی جمع آبروی مرا ریخت، خیره خیره به پدرش نگاه نکرد، فقط آهسته گفت: "پدر جان! دعا کن بفهمم"  این بود که شد شیخ عباس قمی فخر شیعه.
 

  • مجید حمیدی