بینش 313

کیست مرا یاری کند...؟

بینش 313

کیست مرا یاری کند...؟

بینش 313

اگر با آمدن آفتاب از خواب بیدار شویم نمازمان قضاست...
اللهم عجل لولیک الفرج.

ظهور ؛ در جمجمه هاست نه در جمعه ها ... .

آخرین نظرات
نویسندگان

پند سوم

پنجشنبه, ۳۰ بهمن ۱۳۹۹، ۰۷:۰۰ ق.ظ

گنجشک

حکایت کرده ‏اند که مردى در بازار دمشق ، گنجشکى رنگین و لطیف ، به یک درهم خرید تا به خانه آورد و فرزندانش با آن بازى کنند. در بین راه ، گنجشک به سخن آمد و مرد را گفت: ... در من فایده‏اى، براى تو نیست . اگر مرا آزاد کنى ، تو را سه نصیحت مى‏ گویم که هر یک ، همچون گنجى است . دو نصیحت را وقتى در دست تو اسیرم مى‏گویم و پند سوم را ، وقتى آزادم کردى و بر شاخ درختى نشستم ، مى ‏گویم . مرد با خود اندیشید که سه نصیحت از پرنده‏اى که همه جا را دیده و همه را از بالا نگریسته است ، به یک درهم مى‏ارزد . پذیرفت و به گنجشک گفت که پندهایت را بگو.

گنجشک گفت: نصیحت اول آن است که ...

-         اگر نعمتى را از کف دادى، غصه مخور و غمگین مباش؛ زیرا اگر آن نعمت، حقیقتا و دائما از آن تو بود، هیچ گاه زایل نمی شد .

-         دیگر آن که اگر کسى با تو سخن محال و ناممکن گفت، به آن سخن هیچ توجه نکن و از آن درگذر .

مرد، چون این دو نصیحت را شنید ، گنجشک را آزاد کرد . پرنده کوچک پرکشید و بر درختى نشست . چون خود را آزاد  و رها دید ، خنده‏اى کرد . مرد گفت: نصیحت سوم را بگو! گنجشک گفت: نصیحت چیست ؟! اى مرد نادان، زیان کردى . در شکم من دو گوهر هست که هر یک بیست مثقال وزن دارد . تو را فریفتم تا از دستت رها شوم. اگر مى ‏دانستى که چه گوهرهایى نزد من است ، به هیچ قیمت ، مرا رها نمى ‏کردى .

مرد، از خشم و حسرت ، نمى ‏دانست که چه کند. دست بر دست مى‏ مالید و گنجشک را ناسزا مى ‏گفت. ناگهان رو به گنجشک کرد و گفت: حال که مرا از چنان گوهرهایى محروم کردى ، دست کم ، آخرین پندت را بگو. گنجشک گفت: مرد ابله! با تو گفتم که اگر نعمتى را از کف دادى، غم مخور؛ اما اینک تو غمگینى که چرا مرا از دست داده‏اى . نیز گفتم که سخن محال و ناممکن را نپذیر؛ اما تو هم اینک پذیرفتى که در شکم من گوهرهایى است که چهل مثقال وزن دارد. آخر من خود چند مثقالم که چهل مثقال ، گوهر با خود حمل کنم!؟ پس تو لایق آن دو نصیحت نبودى و پند سوم را نیز با تو نمى‏گویم که قدر آن نخواهى دانست . این را گفت و در هوا ناپدید شد ... .

پند گفتن با جهول خوابناک - - - تخم افکندن بود در شوره خاک

حکایت پارسایان

رضا بابایی

  • مجید حمیدی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی