مردی وارد گل فروشی شد
تا دسته گلی سفارش داده
و با "پست" ! برای مادرش که در شهر دیگری زندگی میکرد بفرستد.
وقتی از گل فروشی خارج شد دختر کوچکی را دید
که در کنار در نشسته بود و گریه میکرد.
مرد جلو رفت و از او پرسید :
دختر خوب ، چرا گریه میکنی؟
دخترک گفت :
میخواستم برای مادرم یک شاخه گل بخرم ولی پولم کم است.
مرد لبخندی زد و گفت :
با من بیا من برای تو یک دسته گل خیلی قشنگ میخرم تا آن را به مادرت بدهی.
وقتی از گل فروشی خارج میشدند
دختر در حالی که دسته گل را در دستش گرفته بود
لبخندی حاکی از خوشحالی و رضایت به لب آورد.
مرد به دخترک گفت : میخواهی تورا برسانم؟
دخترک گفت: ...
نه ، تا قبر مادرم راهی نیست ...
مرد دیگر نمیتوانست چیزی بگوید...
بغض گلویش را گرفت...
دلش شکست و اشکش جاری شد. ..
طاقت نیاورد...
به گل فروشی برگشت...
دسته گل را پس گرفت و 200 کیلومتر رانندگی کرد
تا با دست خودش آنرا به مادرش هدیه کند...
آری! پیامبر فرمود: بهشت زیر پای مادران است.
میزان الحکمه ح 22691